خواستن در زمانهی سخت
نویسنده: صبا علیمحمدی
زمان مطالعه:4 دقیقه

خواستن در زمانهی سخت
صبا علیمحمدی
خواستن در زمانهی سخت
نویسنده: صبا علیمحمدی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
نمیدانم یکجور سپر دفاعی است، خصیصهای ذاتی، یا سرّی دیگر؛ اما من خیلی خوب از یاد میبرم! از یاد میبرم که نیمساعت دیگر زیر غذا را خاموش کنم، از خانه که میروم آنچیزهایی را که مامان در اساماس گفته بود با خودم بردارم، درسم را بهموقع بخوانم، فلانکار را بکنم یا بهمان کار را به کسی یادآوری کنم.
این در اغلب موارد بد است؛ اما یک حسن دارد و آن امید است! همینکه یادم میرود که در خانوادهمان بعضیها دیگر نیستند، یا چند نفر بیماریهای سختی دارند، یا مثلا یک بار یکی از دوستان راهنماییام مرا قال گذاشت و رفت با چند نفر دیگر دوست شد (راستش این یکی هنوز یادم نرفته). یادم میرود که آوازخواندن اشکال شرعی دارد، یا درسخواندن برایم سخت است و اینکه همیشه خواستن توانستن نیست. این خوب است که یادم میرود و هر صبح با وزنهی وزین هر غمی از تمام ۲۶ سال گذشته از خواب برنمیخیزم و مرا به زندگی وصل نگه میدارد و اجازه میدهد که یک شانس دیگر به آن بدهم.
مثلا من هم مثل دیگران یک روز تصمیم گرفتم که برای زندگیام قدمی بردارم، درس بخوانم، دانشمند شوم و مرزهای علم را جابجا کنم.
شروع کردم به خواندن برای کنکور، چندان آسان نبود. عادت نداشتم که فقط یککار را انجام بدهم، ولی کوشیدم؛ کمتر دوستان و خانواده و بیشتر زیست و ریاضی و عربی و فلان. نتیجه عالی نبود. ترازهایم از ششهزار بهتر نمیشد. اما چاره چه بود؟ نباید ناامید میشدم. باید تلاش میکردم و باز یک کار دیگر را امتحان میکردم و ادامه میدادم.
میز مطالعه جالبی هم داشتم. روی کاغذ خشک یکی از چایکیسهایهایی که استفاده کرده بودم، نقاشی خودم را کشیده بودم با روپوش سفید، جلوی سردر دانشگاه تهران، و چسبانده بودم روی تختهی چوبی مقابل میز. یا در جایی دیگر یک اسکناس ۵هزار تومانی آن سال، که از قضا سردر دانشگاه تهران رویش حک شده بود. یا روی یک تکه کاغذ نوشته بودم «stick your goal like a …» و جای سهنقطه یک مگس مرده، از این بزرگهای پرسروصدا، چسبانده بودم.
در نوع خودش جالب بود، اما اوضاع آنقدرها جالب نبود. خیلی معمولی، با رشدی کند و اندک دستگاهی از امید، که آن روزها بیشترین حد از خواستن بود، اما توانستن قاموس دیگری داشت انگار؛ که بعدتر هم نفهمیدم چه بود، سهمیه؟ هوش؟ شانس؟ استعداد؟
یادم میآید چند روز بعد از اعلام نتایج قبولی، با «دامپزشکی فردوسی»، به دفتر مشاور کنکورم رفتم. بعد از یک ساعت گفتوگو و قورتدادن بغض و تسلط مثالزدنی به شرایط، مشاور با لحنی نامطمئن گفت: «ولی اگر بتونی یه سال دیگه هم تلاش کنی به نظرم خیلی خوب میشه.»
با خستگی و ملال گفتم: «اما من امسال هر کاری از دستم برمیآمد کردم. این همهی چیزی بود که میتوانستم.»
از موسسه که بیرون آمدیم باد میآمد، باد شهریور، خنک و امیدوارکننده، چون به نظرم در هوای خنک تحمل هرچیزی راحتتر است؛ و با اینکه نتیجه باب میلم نبود، پذیرا و پرسشگر و فراموشکار و ادامهدهنده به خانه برگشتم و این برزخ وجودی، که آدم نمیداند کیست و قرار است با زندگیاش چه کند هم، تا بهمن، که وارد دانشگاه شوم، ادامه یافت.
بعدتر هم فهمیدم خواستن چیزی و تلاش برای آن، انتخاب خوبی است. آدم را سرگرم میکند و دستکم برای مدتی به زندگی معنا میدهد. اگر نشد، نباید ناراحت شوی، چون معدهات درد میگیرد و پوستت خراب میشود. پیش به سوی انتخاب بعدی، تلاش بعدی و نشدن بعدی …
و نهایتاً فکر که میکنم، همین بهتر که یادم برود. که هر روز را امیدوار به خودم و دیگران و کشور و از یاد برندهی سهمیه، استعداد، نشدن، مردن و شرایط ملی و بینالمللی شروع کنم. فقط مهم است که بیدار شوم، به بهانهی قهوه، یا کیک تولد فلانی که از دیشب در یخچال است. برسم به محل کار و مطمئن شوم که کارها آنقدر زیادند که حداقل مقداری را بهکلی از یاد ببرم.
اگر همیشه همهچیز یادم باشد، که دیگر نمیتوانم از جا برخیزم.
زندهباد فراموشی.

صبا علیمحمدی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
